کد مطلب:148772 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:237

قتل عام بنی امیه
اولین خلیفه عباسی بعد از این كه روی كار آمد قبر تمام خلفای اموی را ویران كرد و اجساد یا استخوانهای آنان را بیرون آورد و سوزانید و خاكسترشان را در آب ریخت اما قبر عمر بن عبدالعزیز را محترم شمرد و از ویران كردن و نبش قبر، خودداری كرد و از خلفای اموی فقط یك قبر باقی ماند و آن قبر عمر بن عبدالعزیز است. روزی كه اولین خلیفه عباسی موسوم به (عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس) معروف به (ابوالعباس سفاخ) خلیفه شد هفتاد و یك سال از كشته شدن حسین (ع) و یارانش در كربلا می گذشت. اولین خلیفه عباسی به اسم جدش (عباس) خوانده می شد و هم دارای كنیه ابوالعباس بود زیرا پسری داشت به اسم عباس و می دانیم كه مردان عرب، اسم پسر را بر خود می نهادند. این مرد كه اولین خلیفه عباسی است و از این به بعد او را برای سهولت (سفاح) [1] می خوانیم در سال 749 میلادی مطابق با 132 هجری قمری خلیفه شد. چگونگی روی كار آمدن این مرد و چگونگی بیعت كردن مردم با او بحثی است مفصل و خارج از موضوع ما. وقتی كه این مرد خروج كرد و دعوی خلافت نمود و از مردم خواست تا با او بیعت كنند چهاردهمین و آخرین خلیفه اموی به اسم (مروان بن محمد بن مروان الحكم بن العاص) كه او را بیشتر به اسم (مروان حمار) می خواندند خلافت می كرد. مردم تصور می كنند كه چهاردهمین و آخرین خلفه اموی را از این جهت مروان حمار می خواندند كه او مردی كودن و ابله بوده و حمار در زبان عربی به معنای خر است. در صورتی كه مروان حمار مردی كودن نبود و از این جهت او را حمار می خواندند كه بر دراز گوش سوار می شد و در گذشته در كشورهای شرق بسیاری از مردان توانگر سوار شدن بر خر را ترجیح می دادند برای این كه خر،


نرم تر از اسب و استر راه می رود و هنگام راه رفتن راكب را تكان نمی دهد. سفاح اولین خلیفه عباسی در اولین سال خلافت خود و هفتاد و یك سال بعد از كشته شدن حسین (ع) تصمیم گرفت كه انتقام حسین (ع) و یارانش را از بنی امیه بگیرد. سفاح طوری از بنی امیه انتقام گرفت كه امروز ما از خواندن وصف آن منزجر می شویم چون اصول اخلاقی امروز، اجازه نمی دهد كسانی را به قتل برسانند كه در هفتاد و یك سال قبل حتی در پشت پدر نبوده اند. ولی عرب به طوری كه می دانیم طبق رسم بادیه، انتقام را از قبیله قاتل می گرفت. وقتی كسی به قتل می رسید، قاتل، به قبیله خود پناه می برد و قبیله مقتول، می خواست تا این كه قاتل را تسلیم قبیله مقتول نماید. قبیله مقتول تسلیم كردن قاتل را منافی با تعصب می دانست و او را تسلیم نمی كرد. در نتیجه بین قبیله قاتل و قبیله مقتول جنگ درمی گرفت و هر دو قبیله معدوم می شدند یا یكی از آن ها از بین می رفت. در دوره جاهلیت (قبل از اسلام) اكثر جنگ هائی كه بین قبایل عرب درمی گرفت ناشی از این بود كه قبیله قاتل موافقت نمی كرد كه قاتل را تسلیم قبیله مقتول نماید. وقتی اسلام آمد و قانون مربوط به قصاص وضع شد، آن رسم به ظاهر لغو گردید ولی در معنی باقی ماند همچنان كه بعد از چهارده قرن هنوز در بین قبایل عرب كه در صحرا زندگی می كنند از بین نرفته است و امروز هم در صحراها، یك قبیله عرب برای حمایت از یكی از افراد آن قبیله با قبیله دیگر وارد جنگ می شود. بنی امیه از زمان خلافت معاویه تا آن موقع، زیاد شده بود و بعضی از محققین گفته اند كه وقتی سفاح دعوی خلافت كرد یكصد هزار مرد غیر از زن ها و كودكان از بنی امیه وجود داشت و بعید نیست كه این رقم تخمینی، اغراق نباشد چون خلافت بنی امیه یك قرن طول كشید و مردان عرب زن های متعدد می گرفتند و با این كه امراض عده ای زیاد از كودكان را در دوره خردسالی به هلاكت می رسانید باز هر یك از مردان بنی امیه كه جزو طبقه حاكمه به شمار می آمدند و ثروت داشتند دارای اولاد متعدد بودند. ناگفته نماند كه بنی امیه فقط از نسل معاویه نبودند. چون روزی كه معاویه خلیفه شد، بنی امیه یك قبیله بزرگ بود و (ابن قتیبه) می گوید روزی كه معاویه دعوی خلافت كرد پنج هزار مرد از بنی امیه وجود داشت. واضح است كه اگر شماره زن ها و كودكان بنی امیه هم در نظر گرفته شود شاید شماره افراد آن قبیله از بیست یا بیست و پنج هزار نفر تجاوز می كرده است. به این ترتیب بعد از یك قرن، و با توجه به این كه در تمام آن مدت بنی امیه، طبقه حاكمه بوده بعید نیست كه شماره مردان آن طائفه به یكصد هزار نفر رسیده باشد. چون عرب، پیوسته، از قبیله قاتل انتقام می گرفت سفاح بعد از این كه به خلافت رسید، قبیله بنی امیه را قاتل حسین بن علی (ع) دانست و تصمیم گرفت كه تمام مردان آن قبیله و تمام پسرانی را كه سن آن ها به چهارده سالگی رسیده بود (دوره بلوغ مردان عرب) به قتل برساند. سفاح آغاز قتل عام مردان بنی امیه را روز دهم ماه محرم سال 135 هجری قمری قرار داد برای این كه حسین (ع) در روز دهم محرم به قتل رسیده بود. قتل عام مردان بنی امیه، با فراهم كردن وسائل آغاز شد. به این ترتیب كه قبل از ماه محرم سال 135 قمری سفاح برای حكام بلاد اسلامی نامه نوشت كه از روز دهم محرم


آینده یعنی دهم محرم 135 هجری مبادرت به قتل عام تمام مردان بنی امیه و تمام پسران آن ها كه به سن چهارده سالگی رسیده اند بكنند. چون قبل از ماه محرم برای حكام نامه نوشته بود عده ای از مردان بنی امیه اطلاع حاصل كردند كه خلیفه قصد دارد طائفه بنی امیه را معدوم نماید و گریختند و بعضی از آن ها از بیم سفاح تمام كشورهای اسلامی را در امتداد مغرب طی كردند و خود را به اسپانیا رسانیدند و بقیه عمر مقیم آن كشور شدند. دوره طولانی حكومت بنی امیه كه دوره فساد دستگاه حكومت بود حكام را نه چنان فاسد كرده بود كه خلافت سفاح در سه سال اول، آن فساد را از بین ببرد و بعضی از حكام كه مامور قتل مردان بنی امیه بودند فرصت را برای جمع آوری ثروت مناسب دانستند و مردان بنی امیه را دستگیر كردند و حكم خلیفه را به آن ها نشان دادند و گفتند اگر می خواهید زنده بماند و من موافقت كنم كه بگریزید باید زر بدهید. آنهائی كه می توانستند منظورحاكم را برآورند زنده می ماندند و حاكم اجازه می داد كه بگریزند ولی كسانی كه زر نداشتند به قتل می رسیدند. به سفاح خبر دادند كه بعضی از حكام، از فرصت، برای جمع آوری مال استفاده می كنند و با دریافت زر، مردان بنی امیه را می گریزانند و سفاح امر كرد كه از آن به بعد، سرهای مردان بنی امیه را برای او بفرستند. بعضی از مورخین گذشته تاریخ قتل مروان حمار آخرین خلیفه بنی امیه را در سال 135 هجری قمری دانسته اند چون قتل عام بنی امیه از آن سال شروع شد. ولی مروان حمار طبق اسناد تاریخی دیگر در سال 132 هجری قمری یعنی در اولین سال خلافت سفاح كشته شد و در آن سال چند بار با قشون سفاح جنگید و هر بار شكست خورد و مجبور به عقب نشینی شد تا این كه قشون او منهدم گردید و او با چند تن از خدمه به سوی مصر گریخت. در جنگ هائی كه بین مروان حمار و قشون سفاح در گرفت فرمانده قشون سفاح، مردی به اسم (عبدالله بن علی) عموی سفاح بود و او و برادرش (صالح بن علی) بدون انقطاع، مروان حمار را تعقیب می كردند تا این كه به فلسطین رسیدند و در آن جا نامه ای از خلیفه (یعنی سفاح) به عبدالله بن علی رسید و سفاح به عموی خود نوشته بود كه تعقیب مروان حمار را به برادرش صالح بن علی واگذار نماید و خود مراجعت كند و از آن به بعد صالح بن علی آخرین خلیفه اموی را تعقیب كرد تا این كه به مصر رسید و در آن جا به مروان حمار دست یافت. خدمه مروان برای دفاع از آقای خود مقاومت كردند و كشته شدند و مقاومت آن ها به مروان حمار فرصت داد كه بگریزد و خود را در شهر (بوسیر) یكی از شهرهای مصر كه بعد موسوم به بوشیر شد و آنگاه اعراب اسم آن را (ابوشیر) گذاشتند پنهان گردید و صالح بن علی سردار قشون سفاح در شهر جار زد كه هر كس مروان حمار را زنده تسلیم كند یا جنازه او را تحویل بدهد یا سر بریده اش را بیاورد هزار دینار زر دریافت خواهد كرد و جارچی ها نشانی دقیق قیافه و قامت و لباس مروان حمار را دادند. آخرین خلیفه اموی به طوری كه مورخین گذشته نوشته اند به عنوان این كه مردی غریب است و در آن شهر كسی را نمی شناسد در خانه مردی طواف سكونت كرده بود و می دانید كه طوافان، در هر فصل چیزی غیر از فصل سابق می فروشند و در آن فصل آن مرد در معابر شهر بوسیر انار می فروخت. وقتی صدای جارچی را شنید دریافت كه نشانی هائی كه جارچی می گوید


مطابق است با نشانی های مردی كه در خانه او سكونت كرده و چیز دیگر كه ظن مرد طواف را تقویت كرد این بود كه مروان حمار غیر از لباس، چیزی نداشت در صورتی كه یك مسافر بخصوص مسافری كه از راه دور می آید، توشه دارد. مرد طواف، انار خود را به آشنائی سپرد و به سوی خانه روان شد و به طوری كه بعد برای دیگران نقل كرد فكر نمود كه چگونه هزار دینار طلا كه معادل با درآمد بیست سال كار اوست به دست بیاورد. وی یقین داشت كه همای اقبال بر سرش نشسته و نباید آن فرصت را برای توانگر شدن از دست بدهد. اگر همای سعادت بر سرش نمی نشست مروان حمار تمام خانه های شهر را رها نمی كرد تا این كه در خانه او سكونت نماید. فكر اول مرد طواف این بود كه به نزد فرمانده سپاه سفاح برود و به او بگوید كه مروان حمار در خانه اوست و مردان خود را بفرستد تا وی را دستگیر نمایند. اما زود این فكر را از سر بدر كرد و آن مرد طواف از روی تجربه های زندگی می دانست كه اگر بخواهد نزد صالح بن علی فرمانده سپاه سفاح برود سربازان و افسران او را راه نمی دهند مگر این كه بدانند كه او با فرمانده سپاه چه كار دارد و بعد از این كه دانستند كه كارش چیست، او را عقب می زنند و خود جلو می افتند و هزار دینار را دریافت می نمایند و به او حتی یك پشیز نمی رسد. لذا آن فكر را دور كرد و به خود گفت كه من باید به تنهائی مروان حمار را به فرمانده سپاه سفاح تسلیم نمایم و اندیشید كه بعد از ورود به خانه به مروان حمار خواهد گفت برخیز برویم. اما آیا مردان حمار از گفته او اطاعت خواهد كرد و با او نزد فرمانده سپاه سفاح خواهد رفت به فرض این كه اطاعت كند و با او برود باز اشكال راه ندادن او نزد فرمانده سپاه پیش می آید و دیگران یعنی افسران، او را عقب می زنند و خود جلو می افتند و مروان حمار را نزد فرمانده سپاه می برند و هزار دینار از او دریافت می نمایند. دیگر این كه بدون تردید صدای جارچی ها به گوش مروان حمار رسیده و او می داند كه برای سرش هزار دینار قیمت تعیین كرده اند و اگر وی بعد از ورود به خانه به مروان بگوید كه خارج شود او خارج نخواهد شد و مقاومت خواهد كرد. این فكر كه مروان حمار صدای جارچی ها را شنیده، رشته فكر مرد طواف را عوض نمود و به خود گفت اكنون مروان حمار در حال دفاع است و من نمی توانم او را از خانه خارج كنم و یگانه راه برای تحصیل هزار دینار این است كه ناگهان به او حمله ور شوم و به قتلش برسانم و سرش را جدا كنم و در ظرفی بگذارم و برای فرمانده سپاه ببرم و در آن موقع اگر افسران و سربازان از من بپرسند كه با فرمانده سپاه چه كار دارم و سر بریده را ببینند نمیتوانند ادعا كنند كه خود آن سر مروان حمار را بریده اند و من به حق خود خواهم رسید و هزار دینار را دریافت خواهم كرد. مرد طواف بعد از این كه تا نزدیك خانه مشغول تفكر بود به این نتیجه رسید كه بعد از رسیدن به خانه با نیزه ای كه در خانه دارد و سال ها است در گوشه ای افتاده به مروان حمار حمله ور خواهد شد و به او مجال دفاع نخواهد داد و بعد از این كه وی را از پا انداخت برای این كه اطاقش پر از خون نشود وی را از اطاق خارج خواهد كرد و در صحن خانه سر از بدنش جدا خواهد نمود و آن گاه سر را برای صالح بن علی خواهد برد و پاداش خود را خواهد گرفت و بقیه عمر را به راحتی خواهد زیست.


وقتی طواف وارد خانه شد چون هرگز در آن ساعت از روز وارد خانه نمی گردید زنش حیرت كرد و پرسید چه شده كه تو امروز زود آمدی؟ طواف به زن گفت فرزندان ما را بردار و از خانه بیرون برو. زن سئوال كرد چرا بروم و به كجا بروم. طواف گفت برو به خانه یكی از خویشاوندانت و اگر به آنجا نمی روی به مسجد برو و آنجا باش تا من، تو و فرزندانت را به خانه بیاورم زن ها بذاته كنجكاوی هستند و بالاخص در مورد اعمال شوهر، كنجكاوی بیشتر دارند و زن گفت برای چه تو امروز من و اطفال را از خانه بیرون می كنی. طواف گفت ای زن این قدر حرف نزن و اطفال را با خود از خانه خارج كن و اگر به زودی نروی، دچار تاخیر خواهم شد و وقت كار خواهد گذفت زن پرسید وقت چه كار می گذرد و برای چه تو امروز این طور حرف می زنی؟ مرد طواف گفت مامورین حكومت در این ساعت این جا می آیند و زد و خورد در می گیرد و ممكن است كه خون ریخته شود و من نمی خواهم كه تو و اطفال ما در این جا باشید و خونریزی را ببینید. زن پرسید برای چه می خواهند خون تو را بریزند و تو چه كرده ای كه مامورین حكومت می خواهند این جا بیایند و خون تو را بریزند. باز مرد طواف از زن درخواست كرد كه اطفال را از خانه خارج كند و برود ولی آن زن دست از كنجكاوی برنمی داشت و می خواست بفهمد برای چه شوهرش آن روز، به طور غیر منتظره، او و فرزندانش را از خانه بیرون می كند. وقتی طواف دریافت كه زن دست از كنجكاوی برنمی دارد از بیم آن كه وقت بگذرد و دیگران به وجود مروان حمار به آن خانه پی ببرند و او از دریافت هزار دینار زر محروم شود گفتگوی با زن را ترك كرد و به جائی رفت كه می دانست نیزه اش در آنجاست. به ندرت اتفاق می افتد كه طبیعت، جنایتی را بدون مجازات بگذارد و مجازات هر تبه كاری در درجه اول در نفس عمل است و مرد طواف بعد از این كه نیزه را به دست آورد به طرف اطاق مروان حمار رفت در حالی كه زن و فرزندانش وی را تعقیب می كردند كه بدانند چه می كند. مرد طواف ناگهان وارد اطاق شد و قبل از این كه مروان حمار بتواند اقدامی برای دفاع از خود بكند نیزه را در شكمش فروكرد و آخرین خلیفه اموی سست شد و افتاد. در آن موقع زن و فرزندان آن مرد، در مدخل اطاق با حیرت و وحشت آن مرد را می نگریستند و او نمی توانست مروان حمار را از اطاق بیرون بكشد و در حیاط سر از بدنش جدا كند و چون صدای فریاد مروان حمار بلند شده بود و همسایگان و عابرینی كه از معبر می گذشتند مطلع می شدند مرد طواف، در همان اطاق، مقابل دیدگان زن و فرزندانش با چاقوئی كه داشت سر از بدن مروان حمار جدا كرد و خون آن مرد اطاق را گلگون نمود. كیفر آن مرد این بود كه سر مروان حمار را مقابل چشم زن و فرزندان خود از بدنش جدا نمود و آن ها كه نمی دانستند برای چه شوهر و پدرشان آن مرد را كه گمان می كردند میهمان است به قتل می رساند شیون می كردند و مرد طواف بدون اعتنا به شیون آن ها و این كه باقی مانده یك جسد بدون سر، در خانه، در زن و فرزندانش چه اثر خواهد داشت سر مروان


حمار را در ظرفی نهاد و رفت تا این كه پاداش خود را دریافت كند. صالح بن علی چون وعده داده بود كه به آورنده سر مروان حمار هزار دینار زر بدهد به وعده وفا كرد و هزار دینار به مرد طواف كه از او نامی در تاریخ باقی نمانده و از اسمش بدون اطلاع هستیم داد و بعد از مراجعت به خانه مجبور شد كه جسد بدون سر مروان را از خانه خارج كند و دفن نماید و به این تریتب چهاردهمین و آخرین خلیفه اموی در صمر كشته شد و تاریخ نشان نمی دهد كه سر و جسدش را در كجا دفن كردند و در هر حال تاریخ قتل مروان حمار سه سال قبل از تاریخ قتل عام بنی امیه از طرف سفاح برای گرفتن انتقام خون حسین (ع) می باشد و قتل عام بنی امیه از محرم سال 135 هجری قمری شروع شد و مروان حمار در 132 هجری به قتل رسید.

(ابن جبیر) گفته است كه بنی امیه چپ چشم بودند ولی این گفته ابن جبیر، در كتب مورخین قدیم دیگر دیده نشده و بفرض این كه بنی امیه در آغاز چپ چشم بودند، چون با طوائف و دودمان های دیگر وصلت كردند علامت مزبور از بین رفت یا خیلی كم شد و سفاح نمی توانست سرهای بریده مردان بنی امیه را كه برای او می فرستادند از چشم های چپ آن ها بشناسد و دیگر این كه یك خلیفه آن قدر فرصت و حوصله نداشت كه سرهای بریده را مورد معاینه قرار بدهد تا بداند سرهائی كه برای وی فرستاده می شود آیا از سرهای اصیل است یا نه. چون بدگویان شهرت داده بودند كه بعضی از سرهای كه از طرف حكام، به عنوان سر مردان اموی برای سفاح فرستاده می شود سر اصیل نیست و حكام، سرهای دیگر را برای خلیفه عباسی می فرستند و طبیعی است كه آن سرها به هزینه افراد ذینفع فراهم می شد. به قول بدگویان، حكام، وقتی یكی از مردان اموی را به دست می آوردند به او می گفتند خلیفه امر كرده سرت را برای او بفرستیم و اگر می خواهی سر بر بدن داشته باشی باید زر بدهی تا این كه سر دیگری را به جای سر تو، برای خلیفه بفرستیم. مردی كه دستگیر شده بود برای این كه خود را نجات بدهد مبلغی زر به حاكم می داد و او همچنان به قول بدگویان سر یكی از محكومین را برای خلیفه می فرستاد و می گفت سری است كه از كالبد یك اموی جدا گردیده است. طبیعی است كه آن سر، در صورتی برای خلیفه فرستاده می شد كه سفاح از دستگیری یك اموی اطلاع حاصل می كرد و در صورتی كه خلیفه از دستگیری یك مرد اموی اطلاع حاصل نمی كرد حاكم مبلغی از آن مرد دریافت می كرد و او را آزاد می نمود كه بگریزد و در جای دیگر گرفتار خلیفه نشود. به سفاح اطلاع دادند كه عده ای از مردان بنی امیه پنهان شده اند و مامورین خلیفه به آن ها دسترسی ندارند. سفاح كه می خواست نسل اموی را براندازد به وسیله حكام، در شهرها جار زد كه هر كس یك مرد اموی را زنده تحویل بدهد یكصد دینار زر، دریافت خواهد كرد. جارچیان از سر بریده ذكری نكردند زیرا سفاح خلیفه عباسی ظنین شده بود كه بعضی از سرها كه در گذشته برایش می فرستادند سرهای اموی نبوده و بهتر آن دانست كه مردان اموی را زنده تحویل بدهند تا این كه در هویت آن ها تردید وجود نداشته باشد.



[1] اين كلمه را بايد با فتح حرف اول بر وزن (حلاج) خواند و به معناي كريم و سخنور مي باشد و اگر با كسر حرف اول يا با ضم حرف اول بخوانند معناي آن تغيير مي كند.